خواهش می کنم در وبلاگم مشترک شوید تا من بتوانم از بروز آوری وبلاگ به شما اطلاع دهم
12:58 عصر
راننده تاکسی بیگانه
بدست مرد تنها در دسته
اول صبح راه می افتی که بری سر کار.پیکان صفری میات نزدیک. می گی خیابون نادر. وایمیسه. با لحن زشتی می گه(( کجا...)) بیگانه ست. تابلو حرف می زنه!!! اول صبح از ولایت راه افتاده اومده مسافرکشی......... به سر دو راهی روبروی سینما فانوس که می رسه میگه از راست برم یا چپ !! ای خدا، تویی که هنوز بلد نیستی خیابون نادر کجاست چرا نمی زاری چهار تا بدبخت شهر خودمون مثل آدم مسافرکشی کنند. نرسیده به مقصد می خوام پیاده شم که مامور محترم راهنمایی رانندگی اشاره می کنه که راننده پیکان وایسه. راننده چهار پنج تا فحش خواهر مادر یکی کن! بلند بلند می گه، (تازه شکایت هم داره) پیش افسر میره. یه مدت طول می کشه و اون هنوز داره با افسر حرف می زنه.... می رم که کرایه رو بدم و برم که می شنوم)) نه ممدو، تواینجا چه ایکونی. اینگل چنه ری کولته)) ممد افسر، هم می گه ((ننم گو موندو رفتن افسر آبیده تو سی چه نوابیدیی)) (از هموطنانشان معظرت که تلفظ صحیح کلمات و لحجه قسارشان یادم نیست.) کرایه را می دم و بین راه فکر های جور واجور توسرم می پیچید مثلا ((ایاصد تومان بقیه نداره شاید نداره اگه داره کی جرئت داره بگه بیو و بده )) یا ((ربع ساعت دیر کردم ....ولش کن مگه همکار پاپری الاصلمان دو ساعت به دوساعت دیر نمی کنه اگه بخوان چیزی بگن به اونم باید بگن ......آخ بازم یادم رفت رئیس امور اداریمان ...ونیه و پارتیشه)) ای خدا خدای بی کسون کاشکه که منم .... بی خیال حواسم باید جلو پام باشه و سوراخهای ناگهانی اسفالت را که مثل جوش جونی صبح زود جلوت سر باز می کنند را بپایم.
12:53 عصر
بیگانگان
بدست مرد تنها در دسته
جناب استاندار محترم دو سه سال پیش فکری خوبی برای شهرمان کردند و فرمودند همه تان فقط از بومیها استفاده کنید.(یک ماه فقط پیگیری شد) چه فایده!!!!! فقط افغانیهای بدبخت را بیرون می کنند. تازه همانهایی که این بدبختها را بیرون می کنند نیز همان....هستند که بر قدرت نشسته اند. و صد البته باید هم با این بی زبونی ما بوشهریها و فراگیر شدن فرهنگ بیگانه پرستی و چاپلوسی بوسیله ما بوشهریها آنها بلاهای عجیب و غریب سرمان بیاورند و حتی ادعای انتقال مرکز استان به شهرستانشان ویا لوله کشی آب دریا رابکنند.
خدا وکیلی اگه ازشون بپرسی بادمجون کیلو چنده مزنشو نمی دونن می دونید چرا؟ منم نمی دونم
می دونید از چی ناراحتم از این ناراحتم که از هر کجا باشند و به هر شهری می رند و گند بالا می یارن می گن ما بوشهری هستیم........ همین روزهاست که از خواب بیدار بشیم و ببینیم از بیرون صدای بیل مکانیکی می آید و می خواهند خانه را بر سرمان خراب کنند.........
12:49 عصر
جواب چند تا از دوستان
بدست مرد تنها در دسته
تند نرفتیم بلکه داریم می دویم شاید عقب ماندگیهایمان را جبران کنیم.
آقا حسین عزیز شهرمان داره تکان می خوره درست. ولی ای کاش با تکان خوردنش فقط گرد و خاکی بلند می شد نه آسفالتهای کوچه ها و خیابانها.
آقا وحید خوشتیپ
عزیزم جوابتو برات ایمیل می کنم
12:45 عصر
برو که رفتیم
بدست مرد تنها در دسته
عجب فیلمی........اول فیلم رو نرسیدم ببینم ولی موضوعش در ارتباط با بیگانه هایی بود با قیافه هایی وحشتناک که خودشونوشکل انسان کرده بودند و در میان مردم در همه جای کره زمین زندگی می کردند. همه جا رو گرفته بودند . پلیس. کابینه ریاست جمهوری. مراکز اصلی اقتصادی. وهمه و همه جا. خیلی غصه ام گرفت . باور و اطمینان عجیبی پیدا کردم که کارگردانش یک بوشهری باحال بوده که توی آمریکا زندگی می کنه و می خواسته وضع شهرمان را به همه جهان نشون بده. مخصوصا حضور بیگانگانی که هر روز می بینیم و آنقدر بر ما سلطه پیدا کردند که دهانمان را نمی توانیم جز به تملق باز کنیم.
بله بیگانگان آنان که من بیگانه می خوانمشان از نظر من مورد احترامند ولی تا موقعی که در دیار خودشانند و پا توی کفش ما نمی کنند. پس دوستان عزیز بیگانگانی که در نوشته بعد و بعد تر به شما معرفی می کنم فقط افرادی هستند که که مثل ایدز به بدن جامعه کوچک و بی زبانمان رخنه کرده و آن را مسموم نموده اند. پس خواهش می کنم با دیدی باز نگاه کنید و بر خود نگیرید.
8:44 صبح
از خانه تا محل کار
بدست مرد تنها در دسته
بوشهر شهر بی سک و صاحب من پر از بدبختیها و بی زبانیهای مردم بی چاره است. شهری که هر بلایی سرش می آرند باز طمع کار دیگری می کنند و بلایی دیگر. از پروژه های کوچک و بزرگی که هر کس به نوبه خود بالا می کشد و می رود می خواهم حرف بزنم. اگر برای شما عزیز ناآشناست عکسهایی نیز ارائه می دهم. تا پست بعد که یارتان خواهم بود. انگار فارسی نویسم مشکل دارد.......
1:22 عصر
مرگ مرگ مرگ
بدست مرد تنها در دسته
مرگ مرگ مرگ
چیزی که برامون جا انداختن، جا انداختن که به فکرش باشیم... مبادا خلافی کنیم!!
طفل کوچک خوابیده. بهش که نگاه می کنی با خودت می گی اونم مثل تو حتما بعد از بیست و چند سال می گه ((کاش دنیا نیامده بودم)) فقط و فقط بخاطر ترس از مرگ...
مرگ، مرگ ، مرگ
هر چه زندگی خوشتر می گذره بیشتر بهش فکر می کنم، شبها وقتی می خوام بخوابم تمام فکرم مرگه
چه جوریه ، یه دفعه همه چی تموم می شه یا یواش یواش به چشم خودم می بینم...... به اینجاها که می رسم یه هویی وحشت زده می شم و نفسم در نمی یاد و فکر می کنم الانه که بمیرم.
شایدم فردا دیگه بلند شنم